فرداست انگار. اگر موقع دیگری بود شاید دلم هوای زیارتی، روضه‌ای مراسمی چیزی می‌کرد و به هوای همچین فضایی از خانه بیرون می‌زدم. حالا بیرون رفتن خطر دارد و خبری از هیچ کدام نیست فقط تیزر یک مراسم آنلاین را دیده‌ام که تحت تاثیر قرارم داده.
راستش من هیچ وقت آن‌طور عاشق و مطمئن و چشم‌باز با امام‌ها ارتباط نداشته‌ام. هیچ وقت آن حال خوب آدم‌ها موقع زیارت را نفهمیده‌ام. هنوز هم اگر زیارت بروم همان دختربچه‌ی پنج‌ساله‌ای هستم که می‌خواهد توی صحن بدود و دست به آب ‌حوض بزند. همان که پرنده‌ها و شاید جانورهای دیگر را در صحن دنبال کند و بگوید چه جای بزرگ و جالبی. چه سقف بلندی. چه لوستر پرنوری... در مرحله‌ی بعد برایم اماکن زیارتی، خانه‌ی آرزوها بوده. جایی که می‌گفتند هر‌چه از خدا می‌خواهی به این‌ها بگو برایت پیش خدا پادرمیانی می‌کنند تا اجابت شود. این را دوست نداشتم. من که همیشه از بندگی خودم پیش خدا ناراضی بودم خجالت می‌کشیدم با پررویی بگویم یک کاری کن دانشگاه سراسری قبول شوم. یک کاری کن کار پیدا کنم. یک کاری کن فلان درد درمان شود... همیشه با یک شرم‌ِ بنده‌ی گناهکار، هزار توجیه و مقدار کمی اطمینان خاطر به استجابت آرزو‌ها، زیارت می‌رفتم و دعا می‌کردم... مامان می‌گفت آن‌هایی که حاجت گرفته‌اند را ببین تا دلت قرص شود. اما من مثل گنگی بی‌خبر فقط از دیدن مثلاً آمبولانسی که توی صحن امام رضا می‌آمد تا کودک شفاگرفته را ببرد، یا شنیدن خاطره‌ی راننده‌ی تاکسی که از مسافرش می‌گفت و عیناً درگیر ماجرا بود، تعجب می‌کردم. فقط تعجب. شاید انقدر از کودکی تا حالا خاطره‌ی شفا و معجزه شنیده بودم که برایم جذابیت و تاثیرگذاری نداشت... اما این سال‌ها که حال روحی‌ام خوب نبود و حسابی درگیر بحران‌های رنگ به رنگ بودم یک‌ جوری به خدا و واسطه‌هایش عز و التماس می‌کردم که انگار دارم به خودم التماس می‌کنم این فکر را در سرت فرو کن که این‌ها می‌توانند کارهای نشدنی انجام دهند. در سرت فرو کن که باید حالت خوب شود. در سرت فرو کن و باور کن... یادم که می‌افتد انگار بیشتر سر خودم داد می‌زدم که باید معتقد باشی تا جواب بگیری، اینجا هرکس معتقد است دست پر بیرون می‌آید... گاهی بعد از اینکه زیادی حرص می‌خوردم و خودم را به در و دیوار می‌کوبیدم و در سجاده غرق می‌شدم خیالم می‌آمد که خدا بهم می‌خندد (یا حالا اگر نمی‌خندد همین‌جوری معمولی نگاهم می‌کند) و می‌گفتم او که به خاطر التماس‌های من سیر طبیعی زندگی را به هم نمی‌زند. ارج و قربی هم پیشش ندارم که از سر آن برایم معجزه کند. آن‌جا که باید خودم را بهش ثابت می‌کردم نکردم حالا این بازی‌ها فایده ندارد... 
نمی‌دانم چطور ماجرای اعتقادم پیش رفت اما پاییز پارسال کمی که حالم بهتر شده بود، کمی که امیدم به زندگی برگشت یک چیزی ته دلم می‌گفت کار امام رضا ست. من که همیشه منتظر این "یک چیزی ته دلم" بودم، یکباره هیجان‌زده شدم. ماجرا منطقی نبود من هم انتظار منطق نداشتم. من دلم می‌خواست "محبت" به اهل بیت را لمس کنم، "باور" به قدرت و تاثیرشان را پیدا کنم که پیدا کردم. همان حس یک لحظه‌ای ته دلم که آن روز گفت این قلب آرام تو را که دیگر مثل چند ماه پیش منقبض و پر از تشنج و غصه نیست، خدا با معجزه و توجه ویژه آرام کرده است، همان چیزی بود که از وقتی عقلم رسید و دغدغه‌ی دینم را داشتم منتظرش بودم. فکر کنم گوشه‌ای از حاجتی را که در همه‌ی زیارت‌های عمرم داشتم گرفته بودم!