توی خانه‌ی جدید دارم آرام آرام با حس‌های تازه مواجه می‌شوم. اولش فقط امید و شادی بود. و کمی مشغولیت ذهن به اینکه دست آخر عروسی بگیریم یا نگیریم یا در این شهر کرونازده می‌ارزد برویم دمپایی و جاصابونی بخریم یا همین‌طوری سرکنیم تا وضعیت سفید شود... کمی بعد امّا کم‌کم حس‌های تازه ظهور کردند.

اولی‌اش غمی بود که همان شب‌های اول سراغم آمد. یک‌بار که نماز‌ خوانده‌بودم و بلند شده بودم از اتاق بیرون بیایم، چراغ را که خاموش کردم در تاریکی اتاق مکث کردم و دیدم که یک غم گریه‌آوری مثل آبی که از دوش حمام بیاید روی سرم ریخت و حالم را عوض کرد. آن غم انگار آمده‌بود که بگوید اگر شخصیت دیوانه‌ات ظاهر شود دیگر هیچ چیز این‌قدر آرام نمی‌ماند.

و کرختی بدن؛ وقتی بدجوری خوابت می‌آید. این حس را آخرین بار سال‌های کارشناسی، آن شب‌ها که بیدار می‌ماندم تا کارم را به صبحِ ارائه برسانم تجربه کرده بودم...

بعدتر یک‌بار "سالی" بی‌هوا از در آمد تو و من که صدایی نشنیده بودم و خیال می‌کردم در خانه تنها هستم یک مرتبه حس کردم یک نفر توی خانه است. آن هم درست پشت سر من. و دلم هری ریخت. یک ثانیه بعد با خودم گفتم اووووو... حس دلی که هری‌ می‌ریزد را در این فضا تجربه نکرده بودم. چه غریب بود. 

یکبار هم در روشنایی صبح و سکوت خانه، وقتی فقط صدای پرنده‌ها از پشت پنجره می‌آمد، بی‌خودی ترسیدم. هر چه فکر کردم چرا، چیزی به ذهنم نرسید.

همه‌ی این‌ها قابل تحمل بود جز کابوس‌ها و فکر‌های تلخ... این یکی را نمی‌خواستم توی خانه‌ی جدید راه دهم. دوباری نصفه‌شب وقتی بیشتر بیدار بودم سراغم آمدند و اوقاتم را تلخ کردند. باورم شد آن روز اول چه بی‌خبر امید‌ها را توی هوا فوت می‌کردم و می‌خندیدم. بعد به خودم قول شرف دادم که هر کاری کنم تا فکرهای تلخ و تصویرهای دردناک را دور کنم که دیگر روزهای مزخرف گذشته تکرار نشوند و کابوس‌هایی که از سر و کولم بالا می‌رفتند و اذیتم می‌کردند بروند به جهنم...

 امروز صبح "سالی" اصطلاحی را استفاده کرد که من از نوجوانی از آن بدم می‌آمد. چون هر کس آن‌را به من می‌گفت این حس را به من می‌داد که تمام فکرهایم اشتباه بوده. و آن وقت از خودم شرمنده می‌شدم. جمله‌ی ساده‌ای  شبیه به "داری قضاوت می‌کنی." و شرمندگی که لعنتی‌ترین حس روی زمین است برای یک لحظه مرا برد توی لاک تنگ و تاریکم و بعد چند ثانیه ادامه دادن به حس شرمندگی و تجربه‌ی تلخی آن، فکر کردم که چطور ازش بگذرم و حال خودم و سالی را خوب نگه دارم. فکر کردم به اینکه شاید بهتر باشد یک برگه بزنم روی یخچال و حس‌های تازه کشف‌شده‌ی تلخ و شیرین را در این خانه‌ی جدید بنویسم. سالی هم بخواند خوب می‌شود. با هم در موردشان حرف می‌زنیم...