امروز کتاب واتسون‌ها به بیرمنگام می‌روند، را می‌خواندم و بی‌خودی یاد بچگی‌ام می‌افتادم و گریه می‌کردم. دیشب هم در جمع اقوام یک گندی زدم که اوضاع را کمی خطرناک کرد و آدم‌هایی ممکن است بهم حمله کنن و از آن هم دلشوره دارم.

این فکرها یک حسی درونم ایجاد کرده که نیاز دارم گوشه‌ای لم بدهم به سقف نگاه کنم و ماجرا را کم‌کم فراموش کنم... اما یک چیزی توی گوشم می‌گوید این کار غول تنبلی‌است که مثل حریفی در کشتی به تو حمله کرده و می‌خواهد بیندازدت روی زمین، و کارهای مانده را عقب بیندازی‌‌‌.

فکر کنم راست می‌گوید...