هم‌زمان با اولین برف ۱۴۰۲ تهران، پتوی سنگین و خیس افسردگی را روی کولم انداخته‌م و در سرما به خود می‌پیچم...

نمی‌خواهم فکت بیاورم و برچسب بزنم... ولی ته دلم هی همه چیز را تحلیل می‌کنم... تحلیل می‌کنم که چرا به سمت آرزوهایم نرفتم... چه شد که دور شدم از دنیا و چه شد که همه چیز برایم از جمله شادی، رفاقت و بهبود، رشد و دوستی از معنا تهی شد؟ ... چقدر ترسو و نفرت‌آور بوده‌ام. آه... خوش به سعادت آن ساختار شکن‌های لذت چشیده... خوشا به آن عاقلانِ مطمئن راه‌پیموده....