آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
دراز کشیدهام روی تخت و به صفحهی موبایل نگاه میکنم اشک از گوشهی چشمم سر خورده و پایین آمده... لابد الان میچکد روی بالش...
مگر چه شده؟
پارسال یک جایی کار میکردم، خیلی محدود و دور کاری... و کلاً ازشان در مدت سه سال در حد چهار، پنج ملیون پول گرفتم. (اگر اشتباه نکنم) در این حد کار محدود و مختصر بود
الان دیدم یکی از همکارهای آن جا، همین جمعه مهاجرت کرده و رفته...
بله با هم صمیمی نبودیم اما نسبت به او احساس نزدیکی میکردم.
حالا با رفتنش انگار دزد آمده خانهام و یک چیز باارزشی را برده.
فائزه دیگر نیست. شیوا دیگر نیست. آزاده دیگر نیست، خانم محمدخانی نیست و همکارم هانیه نیکبخت هم دیگر نیست. او که به شوخیهایم میخندید و با خوشرویی با من برخورد میکرد... آه...
همین دیگر . ای بابا...
امیدوارم راضی و موفق باشد...