آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

دراز کشیده‌ام روی تخت و به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم اشک از گوشه‌ی چشمم سر خورده و پایین آمده... لابد الان می‌چکد روی بالش...

مگر چه شده؟

پارسال یک جایی کار می‌کردم، خیلی محدود و دور کاری... و کلاً ازشان در مدت سه سال در حد چهار، پنج ملیون پول گرفتم. (اگر اشتباه نکنم) در این حد کار محدود و مختصر بود

الان دیدم یکی از همکارهای آن جا، همین جمعه مهاجرت کرده و رفته...

بله با هم صمیمی نبودیم اما نسبت به او احساس نزدیکی می‌کردم.

حالا با رفتنش انگار دزد آمده خانه‌ام و یک چیز باارزشی را برده.

فائزه دیگر نیست. شیوا دیگر نیست. آزاده دیگر نیست، خانم محمدخانی نیست و همکارم هانیه نیک‌بخت هم دیگر نیست. او که به شوخی‌هایم می‌خندید و با خوش‌رویی با من برخورد می‌کرد... آه...

همین دیگر . ای بابا...

امیدوارم راضی و موفق باشد...

پنج‌شنبه

چهل روز از شروع جنگ گذشت.

در این فاصله، همسرم رفت سفر و برگشت، مامان دورهمی گرفت، پدر همکارم فوت کرد و برایش گروه بدرقه ساختند، من رفتم آزمایش دادم و قرصم را قطع کردم، نشسته‌ام روزی یکی دو ساعت درس می‌خوانم و... همه چیز داشت عادی می‌شد که امروز یک نفر در کلاس صبح گفت اسراییل می‌خواهد شهریور حمله کند!

البته‌ بعید نیست. و البته که ترسِ از دست دادن دارم... اما باید این دفعه دیگر آماده باشم. فکر پناه‌گاهی در شهر دیگر باشم، یادم نرود حوله را در کوله بگذارم، پاور بانک بخرم. وسایل امانتی که دستم هست پس بدهم، اخلاقم را درست کنم، کارهای ناجورم را اصلاح کنم، نمازهای قضا را بخوانم و روزه‌های قضا را بگیرم.

بعد بدون عذاب وجدان و نگرانی با جنگ مواجه شوم...

هر روز برق‌ می‌رود. حداقل در محله‌ی من که هر روز برق‌ها می‌رفت...

چند روزی آمده‌ام منزل مامان. اینجا هم گاهی روزهای پشت هم و گاه یک روز در میان یا دو روز در میان برق می‌رود.

حالا در روضه‌ی خانم واحدی برق‌ها رفته‌. میکروفون، چراغ‌ها و کولر خاموش شده و نوه‌ی صاحب‌خانه برگه‌های کاغذ خط‌دار بین مردم پخش می‌کند تا عزاداران خودشان را باد بزنند! جالب است. چیزی که می‌بینم منظره‌ی تیره و تاریکی از گروه زنان سیاه‌پوش است که برگه‌های سفیدی در دست دارند که بر تیرگی فضا غلبه کرده. برگه‌ها مثل حشره‌های شب‌تاب در فضای تاریک خانه خانم واحدی تکان می‌خورد و توجه‌ آدم را به خود جلب می‌کند. انگار امتحان تمام شده و دانش‌آموزها برگه‌هایشان را بالا گرفته‌اند و تکان می‌دهند تا مراقب امتحان بیاید برگه‌ها را جمع کند...

دوست دارم این منظره را نقاشی کنم.