آدم‌ها خودشان تعیین می‌کنند چطوری و چقدر حسابشان کنیم. می‌خواهم از تاثیر اعتماد به نفس بگویم...

من همیشه پیش داوری می‌کنم و بعد حرفم را پس می‌گیرم. حالا هم می‌خواهم چیزی بنویسم که شاید بعداً پشیمان شوم. به هر حال نظرم در این ساعت را می‌نویسم...

یک همکار دارم که هنوز واقعا همکار نشدیم، فقط یک بار دیده‌مش، مدرک دکتری در رشته‌ی خودش را دارد آن هم به صورت شاگرد اولی و پیوسته، بدون کنکور!

واقعا درس خواندن کار سختی است. مخصوصاً برای ما که کارشناسی را منسجم نخواندیم. و هر کس ارشد، هرررر دانشگاهی قبول شده دمش گرم. چه برسد به دکتری!

علاوه بر این، خانم دکتر پوستش عین آینه صاف و بی‌جوش بود. نسبتاً خوش لباس بود، آخر روز هم با ماشین خودش برگشت (فاکتور‌های دست نیافتنی خوشبختی از نظر من!!!) خیلی هم مهربان و دلسوز و قدرشناس بود. و این را همان چند ساعت اول به چشم دیدم... بَه که‌ چه شهروند کاملی...

خلاصه خانم دکتر در ابتدای روز حسابی حسرت برانگیز بود و فکر می‌کردی چه نسخه‌ی نایابی روبروی تو نشسته است... اما تا ظهر انقدر آیه‌ی یأس خواند و ناله کرد که به کل از چشمم افتاد. از آن کمال‌طلب‌های هزارآتشه بود که نتوانسته به جایی که می‌خواهد برسد، و چیزهایی‌ را هم که به دست آورده تحویل نمی‌گیرد.

و باز یاد شعر گروس افتادم که می‌گوید: کدام پل در کجای جهای شکسته‌است که هیچ کس به خانه‌اش نمی‌رسد؟

+کمال‌طلب درون من دلش می‌خواست الان به جای شعر گروس غزلی از سعدی یادش می‌آمد که حیف، خاک بر سر هیچ چیز شیک و پیکی در چنته ندارد.