چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

دارم دیوونه می‌شم. دلم می‌خواد همه‌ی پست‌های این مدت رو پاک کنم، از تمام حرفام و تمام کارام و تمام رابطه‌هام و تمام خریدهام و تمام تماسام این مدت پشیمونم. دلم می‌خواد برگردم به خودِ کمالگرا و سختگیرم که می‌گفت تو وبلاگ وقت مخاطبت رو با اراجیف نگیر که حق‌الناسه! اینو از یه نفر تو اینستاگرام شنیده بودم و برام تلنگر سنگینی بود... البته اگه به ذات شبکه اجتماعی نگاه کنی همه دارن وقت همدیگه رو بیخود تلف می‌کنن، و اینجا قرار بر رشد و تعالی نیست که.

خلاصه دارم دیوونه می‌شم... نمی‌دونم چمه اما از همه چیز ناراضی‌ام...

گوارش نیمه‌جان

از زیبایی‌های فرهنگ ایرانی اینه که تصمیم می‌گیری قند و شیرینی رو از رژیمت حذف کنی، اما اطرافیان با چنان مهربانیِ بی‌توقفی تلاش می‌کنن که مصرف قندت بالاتر هم بره که تودت باورت نمی‌شه!!!

یکی کلوچه سوغاتی میاره، اون یکی بهت نون و حلوای نذری می‌ده، می‌ری یه جا پذیرایی شیرینی پر از خامه میارن و همکارت هر وخ می‌خواد چاییشو بخوره با اصرار جعبه‌ی خرما و شیرینی‌های مامانشو بهت تعارف می‌کنه... 🫠

الان توی تمام امعاء و احشائم، تا توی سوراخ گوش‌هام مزه‌ی شیرینی پرشده...

قلبِ شل و ول

یک بازی توی گوشی‌ام بود، یادم نیست چرا نصب کردم فکر کنم به هوای بچه‌های فامیل، یا شاید بچه‌های مردم در حسینیه و هیئت کربلا که آویزان آدم می‌شوند برای سرگرمی، و صاف می‌پرسند"توی گوشیت بازی داری؟!"

امشب آمدم بازیه را امتحان کنم... یک کرم رنگیِ به نظر بی‌آزار ساده بود، توپ‌های رنگی را می‌خورد، هِی بزرگ می‌شد و جلو می‌رفت، اما اگر یک مار از راه می‌رسید و بهش برخورد می‌کرد بازنده می‌شد؛ برای همین، هم باید دانه‌های رنگی را می‌خورد هم باید به محض دیدن یک مار دیگر راهش را کج می‌کرد. حالا موقع بازی تا یک مار سر راه من سبز می‌شد دلم هری می‌ریخت پایین. انقدر استرس بازی اذیتم کرد که دو سه دقیقه نگذشته حالم بد شد آمدم بیرون و بازی را پاک کردم...

چرا قلبم این قدر بی‌طاقت شده؟؟؟؟؟ مردم د لست آف آز بازی می‌کنند! ما طاقت هیجان کرم رنگی توپ‌خور را نداریم!

ایگو در تبعید

چند سالی میشه که نشستم تو خونه و هیچ کاری نمی‌کنم. حتی اون‌قدرا خونه‌داری هم انجام نمی‌دم. فقط حواسم هست خونه به فنا نره. در همین حد.

نه درسی، نه کاری، نه رفاقتی، نه ورزشی... این چند سال می‌تونست خیلی پرهیجان پیش بره، اما وضع الان یه ویژگی بزرگ داره و اونم آرامشه.

آرامش اعتیاد آوری که منو از هر قدم جسورانه و سختی باز داشته...

راستش ناراحتم نیستم. البته اگه اکسپلور رو نگاه نکنم و کسی بغل گوشم نیاد بگه: واه واه این چه وضعیه.

چون به خودم امیدوارتر شدم، کودک درونم این فرصت رو برای تمدد اعصاب، برای دریافت محبت، برای برداشته شدن بار مسئولیت از روی شونه‌هاش احتیاج داشت.

حالا ببینیم کی این ایگوی فلان شده زورش برسه ما رو از خونه بفرسته بیرون دنبال کار و بار

یادگار

مامان و بابام آدم‌های مقید و مؤمنی هستن، اونا وقتی عروسی کردن از مسئول آتلیه خواستن از آهنگای مرسوم عروسی برای تدوین فیلمشون استفاده نکنه، و آتلیه، آهنگ پاییز طلایی از فریبرز لاچینی رو روی فیلم می‌ذاره، آهنگی که کلیپ عروسی رو شبیه یه مستند غم‌انگیز کرده... با این حال حالا که بیشتر از سی سال از عمر اون فیلم می‌گذره می‌بینم برام معنا پیدا کرده و من چقدر دوسش دارم. با شنیدنش یاد مامان و بابام می‌افتم. پاییز طلایی برای من یعنی مامان و بابای بچگیم. همون خانم و آقای جوون و بشاش توی عکسا و خاطره‌ها

بابا خودش هم آهنگ‌هایی بی‌کلام رو به یاد ما تو حافظه‌ی فلش‌ش نگه می‌داره. مثلاً یک آهنگ از کلایدرمن رو به یاد من گوش می‌کنه و هر بار که ایشونو می‌بینم دوست داره دور هم این قطعه‌ها رو گوش کنیم، اما من بی‌حوصله می‌گم که نه دیگه بابا حوصله‌شو ندارم... یه کم که می‌گذره متاسف میشم، چون راه‌های زیادی برای خوش‌حال کردن بابا وجود نداره و من به همین راحتی یکی‌شو از دست میدم... بغضم می‌گیره. انگاری بابا، به جای اینکه بابام باشه، کودکیه که نگران شادی و غمش هستم، کودک مستقلی که توقعی نداره اما من دوست دارم ازش مراقبت کنم. اما چرا اینطوریه؟ نمی‌دونم.

با این حال قسمت امیدوارکننده‌ی ماجرا اینه که مطمئنم همه با مامان و باباشون رابطه‌ی ویژه‌ای دارن و این ذات والدگریه که لایه لایه‌ی احساسات ما رو دستخوش تاثیر قرار می‌ده. من حساس به شاد بودن مامان و بابا هستم، شاید یکی دیگه چالش راضی نگه‌داشتن مامان و باباش یا مستقل شدن از اون‌ها رو داشته باشه...
بابا اون حفره تو قلب منه که هیچ کس جز خودش نمی‌تونه پُرش کنه. بیشتر که فکر می‌کنم، به نظر می‌رسه من بابای امروزم رو نپذیرفتم. من بابا رو هنوز همون مرد جوون و لاغر اندام تو فیلم عروسیش تصور می‌کنم که موهای پرپشت مشکی‌شو مثل بچه‌های خوب و درسخون به یه سمت شونه کرده و توی کت شلوار مشکی عروسی داره از ته دل می‌خنده، تو تالار راه میره، با دونه‌دونه‌ی مهمونا دست می‌ده و به ریز و درشت خوش‌آمد می‌گه. بعد می‌شینه روی یه مبل سه‌نفره‌ی طلایی روی استیج و دست‌هاشو تو هم قلاب می‌کنه، اون وقت ساعت طلایی‌ش از زیر آستین بیرون می‌زنه. هنوزم داره می‌خنده و به شعبده‌باز ناشی اون‌طرف صحنه نگاه می‌کنه که سعی داره یک شعله رو روشن کنه. و فریبرز لاچینی با فشردن کلاویه‌های پیانوش در این سکانس قلب من رو فشار میده و می‌چلونه... اون وقته که عصاره‌ی قلبم شبیه اشک از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌زنه...

به بابای امروزم میگم بابا آهنگ منو می‌ذاری گوش بدیم؟ میگه نه الان دیگه حوصله ندارم...

پ.ن: ممنون از وبلاگ محترم "گراند الکترونیک اسپادانا" که کمکم کردن پلیر رو روی این پست بذارم.

عوارض اهمال کاری سی ساله

با فکرهای ویرانگر و اشک‌دربیارِ اول صبح چه کار کنم؟ چه جور حواس خودم رو پرت کنم؟ چه جور مواظب سیب نورس‌ام باشم... چه جور مواظب دل خودم باشم؟

بندباز

هر دفعه تو یه کارگاه روانشناسی یا بین سطرهای یک کتاب، کسی می‌گه آدم باید خودشو با خودش تامین کنه، و شادی و افتخار و امیدش وابسته به کسی نباشه میگم بله البته، احسنت، چه جمله‌ی زیبایی، همین‌طوره! اما دقیقاً همون شب موقع خواب به سقف نگاه می‌کنم و می‌گم آخه چرا آدما به من توجه نمی‌کنن؟! چرا من باید همه‌ش به اطرافیان خدمات بدم تا رابطه پابرجا بمونه؟ چته من جان؟ چته؟ یه وخ افسرده نشی عزیزم...