دارم کتاب صوتی " مثل دست‌های مادرم" نوشته‌ی خسرو باباخانی را گوش می‌کنم. با صدای کوبنده و اثر گذار بهروز رضوی؛ داستان زندگی نوجوانی است که پیش از انقلاب مدرسه می‌رفته و در خانواده‌ی کم درآمدی زندگی می‌کرده. حالا یک گردن‌بند پیدا کرده و کشاکش خیر و شر درونش بالا گرفته. شبیه قصه‌های هوشنگ مرادی کرمانی، گره‌های ساده و کوچک که احوالات عمیقی درون شخصیت ایجاد می‌کند.

یاد خودم می‌افتم یکبار در مترو یک مداد چشم نو افتاده بود زیر پایم. یک مداد چشم دوزاری لابد. حدس زدم مال دستفروش‌ها باشد، فکر کردم اگر من برش ندارم نظافت‌چی مترو با جارو و خاک‌اندازش می‌فرستدش لای آشغال‌ها. برداشتم بردمش خانه. چند روز آن را در دستم گرفتم، نگاهش کردم، فرضیه‌های مختلف را در سرم مرور کردم و دست آخر یک روز در یکی از واگن‌های مترو گذاشتمش روی زمین زیر پایم، درست همان جور که پیدا کرده بودمش... و چند ایستگاه بعد پیاده شدم.

یادم می‌آید درستکار بودن همیشه‌ی خدا برایم سخت بود و داستانِ خسرو باباخانی را که می‌شنوم فکر می‌کنم نوجوان دیروز و امروز ندارد، برای همه این حس‌ها پیش می‌آید. همین است که آدم کتاب‌های قدیمی را یا کتاب‌های خارجی را که می‌خواند باز می‌تواند خیلی قوی با داستان ارتباط برقرار کند. می‌تواند خودش را شاهزاده‌ای در فرانسه تصور کند یا زنی تنها در جزیره‌ای در انگلستان یا مثلاً پسر فقیری در محله‌ی جنوبی تهران که گردنبند طلا پیدا کرده!

و خب هنوز نمی‌دانم این خوب است یا بد...