صبح جمعه

صبح جمعه است. در ایستگاه تجریش منتظر بچه‌های دانشگاه نشسته‌ام. خیلی وقت بود به این ایستگاه نیامده بودم، قدیم تر ها فقط یک لاین قطار اینجا بود، حالا مثل ایستگاه‌های دیگر دو تا لاین دارد، در سکوی جنوب به شمال(خودم این اسم را برایش گذاشته‌ام) روی صندلی نشسته‌ام و آن طرف را نگاه می‌کنم. ساعت از ده و نیم صبح گذشته، یک دختر با لباس ورزش طوسی و چوب دستی کوهنوردی جوری مصمم وارد سکو می‌شود و به طرف انتهای سکو گام برمی‌دارد که انگار روی ترد‌میل خانه‌اش است هیچ دور و برش را نمی‌بیند. به موهای بلندش نگاه می‌کنم، اگر قبل از سال ۴۰۱ بود احتمالاً کلی تعجب می‌کردم و فکرهای جورواجوری در سرم می‌آمد، مثل این فکر که آیا موهایش کثیف نمی‌شود؟ دست و پایش را نمی‌گیرد؟ وقتی شال سرش می‌کند چه شکلی می‌شود؟ کله‌ی صبح، قبل از کوه، چقدر برای سشوار کشیدن به این موهای بلند وقت گذاشته است؟ و... اما حالا عادت کرده‌ام. بنابراین اول لباس ورزشی دختر چشمم را می‌گیرد بعد موهایش

به آن ور سکو نگاه می‌کنم، یک کوه‌نورد سن‌و سال دار وارد سکو می‌شود، با کلاهی شبیه طبیعت‌گردها و هدفون آویزان دور گردنش...

اسپرت‌پوش دیگری با دوچرخه‌اش از پله برقی پایین می‌آید و روبروی نقشه می‌ایستد به نگاه کردن. قطار که می‌رسد خانم دوچرخه به دست زردپوشی را هم از پشت شیشه‌ها می‌بینم که در میان واگن‌ها حرکت می‌کند. لابد دنبال یک صندلی خوب برای نشستن است.

پس این رسم صبح‌های جمعه است که ورزشکارهای سحرخیز وقتی ما هنوز چای صبحانه‌مان دم نکشیده، به خانه برمی‌گردند!

من را ببین که برای پیاده روی در میدان تجریش عزا گرفته بودم و نگران کمردردم بودم!

خب دیگر دوستان من هم کم‌کم باید از راه برسند...

رابطه‌ی یک سویه

من مشخصاً آدم "مذهبی" حساب می‌شوم. احساس می‌کنم رابطه‌ی من با بخش فرهنگی جامعه یک سویه است. مثل کراش زدن روی یک انسان. من موسیقی را دوست دارم اما موسیقی‌های بازار اصلا برای سبک زندگی من محتوایی ندارد، یا خیلی کم دارد، من ادبیات را دوست دارم اما در کتابفروشی، در جلسه‌‌های رونمایی و امضا، درون محتوای کتاب‌ها کمتر نماینده‌ای از گروه خودم می‌بینم. تاتر و سینما را دوست دارم و با داستان‌هایش زندگی کرده ام اما آنجا هم کمتر نماینده‌ای از گروه خودم می‌بینم.

روز ملی سینما، اینستاگرام به من بار دیگر این فاصله را یادآوری کرد. کلی فیلم ایرانی که از کودکی و نوجوانی تا امروز با آن خاطره دارم اما خودم هیچ جای جامعه‌ی ایرانی به شکل قانع‌کننده‌ای تبدیل به کاراکتری از قصه‌ها نشدم. مگر در داستان‌های مربوط به جنگ، یا داستان‌هایی انتقادی درباره‌ی دین و غیره.

شاید دارم سخت می‌گیرم. و شاید خیلی گروه‌های دیگر هم نادیده گرفته شده باشند. اما دست کم تا حدی حرف‌هایم درست است. و عجیب است، مثل زندگی در غربت می‌ماند؛ پس از مهاجرت!

این را وقتی می‌نویسم که یک ریلز درباره‌ی فیلم ماهی‌ها عاشق می‌شوند دیده‌ام، و یادم آمد در ابتدای نوجوانی بعد از دیدن این فیلم در تخیلم خودم را در آن رستوران تصور می‌کردم که عضوی از آن آشپزخانه بودم و از مشتری‌ها سفارش می‌گرفتم و در دفتر یادداشت سیمی‌ام یادداشت می‌کردم و...

این خیال تا ماه‌ها بعد از تماشای فیلم ادامه پیدا کرد و گسترش یافت...

سال‌ها این رسم من در تماشای فیلم‌ها بود. و اگر در جهان واقع من جایی در تصورات نویسنده‌ها و هنرمندها ندارم اما در عالم خیال سال‌هاست خودم را در تمام داستان‌ها، در درباره‌ی الی، کافه ترانزیت، من ترانه ۱۵ سال دارم، جهان با من برقص، گذشته، توفیق اجباری، گربه‌ی آواز‌خوان و هر فیلم دیگری که فکرش را بکنید هر طور شده جای می‌دهم.

مغز آدم که غربت سرش نمی‌شود.

در ستایش انزوا

نمی‌دانم نوشتن و به اشتراک گذاشتن احوالات کار خوب و درستی است یا نه؟! حداقل در مورد "خودم" نمی‌دانم...

گفته بودم یک وبلاگ بی‌نام و نشان ساخته بودم که هر چه بد و بیراه و غر و غیبت و حرص و جوش دارم آنجا بنویسم و به فکرهایم نظم بدهم؟ بله... این کار را کردم...

وای حالا آنجا هم خواننده‌های ثابت پیدا کرده! خب آن‌ها من را نمی‌شناسند اما من که تاثیر کامنت‌ها و حضورشان را حس می‌کنم. می‌خواستم تلخی‌های دنیای خودم را پیش چشم کسی روی داریه نریزم؛ می‌خواستم قضاوت‌ اشتباهی را علنی نکنم، اما حالا که مخاطب‌های آنجا را می‌بینم که تک تک یادداشت‌ها را می‌خوانند عذاب وجدان پیدا کرده‌ام و باز ناخودآگاه خودم را سانسور می‌کنم.

این شد که با خودم فکر کردم اساساً اگر ننویسی، اگر در هیچ شبکه‌ی اجتماعی‌ای ننویسی بهتر نیست؟ اگر نوشتن‌هایت را بگذاری برای وقت کشف‌های زیبا بهتر نیست؟ اگر به ذهنت فرصت تحلیل و استدلال بیشتری بدهی بهتر نیست؟‌ اگر وقت مخاطب‌ت را فقط با خوبی‌ها بگیری احساس بهتری نداری؟

البته که هست... کاش از همان کودکی و نوجوانی این آتش درونم فروکش می‌کرد، اصلاً کاش آدمی این همه نیاز به معاشرت نداشت.

(در سرش خاطرات دوستانش را مرور می‌کند و لبخند می‌زند و آه می‌کشد...)