ظرف چند ساعت تمام فکرهای فلسفی و آرزوهای غمگنانه برای بیشتر لذت بردن از دنیا از سرم پرید...

می‌پرسید چه شد؟

زنجیرم نیست!! همین چند دقیقه پیش متوجه شدم زنجیر طلایم نیست و حالا نگرانم یک جایی در کوچه و خیابان افتاده و گم شده باشد، چون یادم نیست خودم بازش کرده باشم... زنجیر محکمی هم بود که! بعید است پاره شده باشد یا قفلش باز شده باشد! کجاست؟؟؟

بله

به این ترتیب آن آدمی که در پست قبل دنبال استاد فلسفه می‌گشت، می‌بینید که بی‌تاب شده و می‌خواهد نصفه شبی خانواده را از خواب بیدار کند. و در جا نذر کرده تا زنجیرش پیدا شود، اصلاً هم دوست ندارد کسی با نگاهی فلسفی بهش بگوید دست از تعلقات دنیا بکش!

پی‌نوشت: پیدا شد! هدف...

جلسه‌ی کتاب‌خوانی

چقدر این روزها فکرهای فلسفی در سر دارم، چقدر دلم می‌خواست یک استاد فلسفه نزدیکم بود که هر روز با او گفتگوهای فلسفی می‌کردم. بابای من از فلسفه بدش می‌آید و می‌گوید فلسفه بد است. من هم تحت تاثیر بابا همیشه از دور بهش نگاه کرده‌ام. اما فکرها و احساس‌های مرا فقط فلسفه قانع می‌کند. من نیاز دارم به کسی که به سوال‌هایم با استنتاج و استدلال و بحث پاسخ بدهد. مخصوصا این ایام که کمی خسته و ناامیدم و فکر سمت ایده‌های پوچی می‌رود.

از بختِ خوب، یک گروه کتابخوانی پیدا کرده‌ام که دارند دنیای سوفی را می‌خوانند. و من را هم در جمعشان می‌پذیرند، اما خب، می‌خواهم لگد به بختم بزنم! چون شرایط جوری نیست که در جلسه‌ها شرکت کنم، اما واقعا جمع روح‌نوازی بود، و از طرفی خوش‌حالم کتاب دنیای سوفی را برای تمرین فلسفه به خاطرم آورد‌...