راستش هیچ زمانی خودم را داستان‌نویس نمی‌دانستم. می‌توانم ادعا کنم زمانی شعر می‌نوشتم، متن ادبی، خاطره و همه جور یادداشت و متن دیگر. اما داستان نه. فکر کنم به دوست‌های داستان‌نویسم غبطه خوردم که بلاخره تصمیم گرفتم داستان بنویسم... حالا در یک کلاس داستان‌نویسی ثبت نام کرده‌ام و در واقع راستش را بخواهید هفته‌ی گذشته جلسه‌ی آخرش هم برگزار شد!!! در مدت کلاس یکی دو تا ایده دادم اما به ماجراهای جذابی برای ایده‌هایم نرسیدم. مهم‌ترین نظری هم که استاد کلاس برایم نوشت و ذهنم را درگیر کرد این بود که وجوه دراماتیک داستان باید تقویت شود... نمی‌خواهم با هیچ‌کس مشورت و راهنمایی داشته باشم. می‌خواهم کار مال خود خود خودم باشد... یک هفته به وخودم وقت داده‌ام تا اوج و فرودهای دراماتیک برای قصه‌ام کشف کنم...

چرا حالا آمده‌ام یک پست درباره‌ی آن می‌نویسم؟ چون هم تجربه‌ی مهمی برای من است و یکی از چیزهای دست‌نیافتنی در زندگی‌ام را می‌خواهم محقق کنم، هم دوست دارم اینجا در وبلاگ عزیزم احساس فعلی‌ام را بنویسم تا ببینم بعدش اوضاع بهتر می‌شود یا نه، و در نهایت اینکه همیشه فکر می‌کردم آدم خلاقی هستم و زیست خلاقانه‌ای دارم اما کارهای خلاقه‌ی سنگین که از طرف یک کارفرما به دستم رسیده همیشه برایم پر از فشار و استرس بوده. الان هم که کارفرمای این پروژه‌ی خلاقانه خودم هستم برایم مهم است کار خودم را خوب تحویل بدهم...
و حالا، ای گره‌ها و ماجراها سرگردان در خلاء؟ بیایید که در خانه‌ی من به رویتان باز است...

پی‌نوشت: از متولد عزیز و محترم امروز می‌خواهم هدیه‌ی تولدش که برایم روز باارزشی است، شکل گرفتن داستانم باشد.