هنرش جمله بگفتی، عیب وی نیز بگو!!!
این روزها خیلی تنها هستم... در واقع فکر میکنم یک سال و چهار ماه است که از قبل تنهاتر شدهام. در کلاس کتابخوانی، بچهها یک کتاب معرفی کردند و من نخوانده، پذیرفتم که توی برنامهی کلاس قرار بگیرد. حالا که کتاب را گرفتم و خواندهام یک مشکلی پیش آمده... به دور و برم نگاه میکنم... صلاح نمیدانم فعلا به مدرسه چیزی بگویم، میترسم بخواهند کتاب را کنار بگذاریم... هیچ دوست نزدیکی ندارم که با او تماس بگیرم و مشورت کنم... در طول روز هم توی خانه هستم و کسی را نمیبینم که سر صحبت را باز کنم و نظرش را بپرسم... خوب است خانواده را دارم که با آنها صحبت کنم. اما حالا دلم شور افتاده و نیاز دارم با آدمهای بیشتری و متنوعتری حرف بزنم تا تصمیم درستی بگیرم. وقتی نگرانی به دلم هجوم میآورد و موبایلم را برمیدارم و کسی به ذهنم نمیرسد که بتوانم با او صحبت کنم این کلمه در ذهنم دوباره بیدار میشود که چه تنها شدهای. تنها بودن خوبیهای خودش را دارد و به آرامش من کمکهای زیادی کرده... اما خب این مشکلات را هم دارد. با این احوال، مهاجرتکردههای تنها را میتوانم درک کنم.