هنرش جمله بگفتی، عیب وی نیز بگو!!!

این روزها خیلی تنها هستم... در واقع فکر می‌کنم یک سال و چهار ماه است که از قبل تنهاتر شده‌ام. در کلاس کتابخوانی، بچه‌ها یک کتاب معرفی کردند و من نخوانده، پذیرفتم که توی برنامه‌ی کلاس قرار بگیرد. حالا که کتاب را گرفتم و خوانده‌ام یک مشکلی پیش آمده... به دور و برم نگاه می‌کنم... صلاح نمی‌دانم فعلا به مدرسه چیزی بگویم، می‌ترسم بخواهند کتاب را کنار بگذاریم... هیچ دوست نزدیکی ندارم که با او تماس بگیرم و مشورت کنم... در طول روز هم توی خانه هستم و کسی را نمی‌بینم که سر صحبت را باز کنم و نظرش را بپرسم... خوب است خانواده‌ را دارم که با آن‌ها صحبت کنم. اما حالا دلم شور افتاده و نیاز دارم با آدم‌های بیشتری و متنوع‌تری حرف بزنم تا تصمیم درستی بگیرم. وقتی نگرانی به دلم هجوم می‌آورد و موبایلم را برمی‌دارم و کسی به ذهنم نمی‌رسد که بتوانم با او صحبت کنم این کلمه در ذهنم دوباره بیدار می‌شود که چه تنها شده‌ای. تنها بودن خوبی‌های خودش را دارد و به آرامش من کمک‌های زیادی کرده... اما خب این مشکلات را هم دارد. با این احوال، مهاجرت‌کرده‌های تنها را می‌توانم درک کنم.

روز مادر

تقریبا یک ماه پیش مامان زنگ زدن تولدم رو تبریک بگن... و خب یک ماه برای تازه ماندن یک خاطره، زمان دوری حساب نمی‌شود. انگار همین هفته زنگ زده بودن... فکر کنم بعد از تبریک تولد گفتم ممنون برای زحمات و خستگی‌هات... که هر دو یاد خاطره‌ی زایمان وحشتناکش افتادیم. زایمان زودتر از موعدی که مامان را تا مرز اغماء برده بود و اگر اتفاقی تهران نبودند معلوم نبود چه می‌شد. البته برای خودشان معلوم بود! خیلی راحت با خنده گفتند، اگر من را زود نرسانده بودند بیمارستان می‌مردم. ای کاش همان موقع مرده بودم... (و این زندگی دشوار تمام می‌شد.)

با بغض گفتم دلت می‌آمد من را بی‌مادر در این دنیا رها کنی و بری؟ گفت نه رهات نمی‌کردم، هر دو با هم می‌مردیم. قبل از رسیدن به بیمارستان.

این را که گفت من هم خندیدم. خیالم راحت شد. گفتم آره اون‌جوری خوب بود.

راجع به وضعیت بابا و اطرافیان در صورت مردنمان در آن زمان کمی حرف زدیم و دیدیم خب مشکل خاصی برای هیچ کس پیش نمی‌آمد!!! پس خوش‌حال و خندان راجع به فرضیه‌ی مردنمان در سال ۱۳۷۳ چند دقیقه‌ی دیگر هم گفتگو کردیم :)