مهشاد مشاوره می‌خونه. برام از معنی اصطلاح تروما گفت. که حادثه‌ی داغون و گنده توی زنده‌گی هر آدمی می‌تونه باشه که زخم عمیقی رو روی روحش ایجاد می‌کنه، متأسفانه... آه... 

چرا فراموش کردن بدبختیا انقدر سخته؟ اگر حتی به مرحله‌ی تروما هم نرسیده باشن؟ چرا تو هر پیاده‌روی، تو هر مجلس ذکر مصیبت، توی هر سکوت و تنهایی احتمال اینکه یاد خاطرات تلخمون، شکستامون و غصه‌هامون بیافتیم انقدر زیاد میشه؟ چرا لازم داریم براخاطر پاک کردنشون بریم پیش مشاور، هی برون ریزی کنیم، شاید حتی قرص اعصاب بخوریم... و تا آخر عمر سایه‌ی کمرنگشو حداقل پشت سرمون حس کنیم و مراقب باشیم دیگه بهش فکر نکنیم و به پررنگ شدنش دامن نزنیم... نکنه یه لذت کثیفی ازین رنج‌ها تو ناخودآگاهمون هست؟ همونی که پیشنهاد دیدن فیلم ترسناک و خوندن کتاب غمناکو به آدم میده؟ اگه همچین چیزی وجود داره چه سخت می‌تونه باشه کشاکش بین نیمه‌ی آگاه و ناخودآگاه آدم...

وقتی وبلاگمو نگاه می‌کنم همون رنج و آلودگی پاک نشدنی رو تو چهره‌ش می‌بینم... انگار رفته‌باشم تو لندن الیور توییست. یه شهر نمور و غم‌آلود...

فکر کنم بد نباشه به این دلیل سرورم رو تغییر بدم. مثلاً از این به بعد تو وردپرس بنویسم. یا هرجای دیگه. هرکی خواست بخونه بگه آدرس بدم .