اگه خواب سر ظهر رو فاکتور بگیریم، از پنج صبحه بیدارم و حالا که ساعت از یک گذشته خوابالودگی به شکل سردرد و یه جور دلشوره‌ی شدید تو بدنم افتاده... با این حال نمی‌خوابم... کمی توی بازی موبایلم گوجه و بادمجون می‌کارم و به گاو‌ها علف میدم، بعد بلند می‌شم ظرفا رو می‌شورم. لاکم رو پاک می‌کنم، ته قوری چای رو برای خودم توی استکان شیشه‌ای ارزون قیمت که از دستفروش جلوی مترو خریدم می‌ریزم، پنجره‌ی آشپزخونه رو باز می‌کنم گردنم رو میارم تا دم پنجره و سعی می‌کنم چای بنوشم و باریدن بارون رو نگاه کنم... اما خب واقعا چیزی از بارون معلوم نیست... مگر اینکه جلوتر بیام تا کف کوچه رو ببینم که خیسه و زیر نور دون دون قطره‌ها زمین می‌شینن و جاری می‌شن سمت جوب. شبیه اول صبح تو مترو که آدما بدو بدو میان تو سکو، یه مکث می‌کنن و بعد تغییر حالت میدن و سرازیر می‌شن تو واگن‌ها... دسته‌ی قطره‌های بارون برام شبیه جمعیت آدمای اول صبح به نظر میاد...

از اینجا یه راه دیگه برای تماشای بارون اینه که کله‌م رو کج کنم تا توی افق کوچه، درختای روشن خیابون رو ببینم که بارون هم مشخصه اونجا و با یه نفس عمیق هوا رو بو بکشم... یاد سکانسی از فیلم جنگل پرتقال می‌افتم که علی بهاریان خونه‌ی ساحلی اجاره می‌کنه اما میاد می‌بینه برای تماشای ساحل باید بره تو تراس تا کمر خم شه بیرون و کج بشه و دریا رو ببینه! و خنده‌م می‌گیره... خنده‌م می‌گیره ازین زندگی ماشینی بی‌طبیعت که تا چند سال پیش براش شعر غم‌انگیز می‌نوشتم و حرفای فلسفی به هم می‌بافتم... اما حالا فقط خنده‌م می‌گیره و برمیگردم عقب، رو صندلی می‌شینم و بقیه‌ی چاییم رو می‌نوشم و دلم خوشه که نسیم داره میاد تو و به صورتم می‌خوره.

پ.ن: خب دیگه. خیلی طولانی شد... اگرچه اصل مطلب موند ! اما بقیه‌ی حرف‌ها بمونه برای بعد :) حداقل بعد از ماه‌ها چند خط اینجا نوشته‌م. بازم خوبه... خوشحالم :)