یعنی هر  وقت مادر غصه‌ی وسایل خراب‌شده در خانه و تعمیرکاران بدقول یا بی‌انصاف و گران حساب‌کُن را می‌خورد، خون به جگر من می‌شود. انقدر که خودش می‌آید دلداریم می‌دهد که بابا ایکس را ببین دزد آمد خانه‌اش، قد تو ناراحت نشد. روحت را بزرگ کن. فکر می‌کنم روح من چه کوچک و کم حجم است.

این چه حسی است که آدم به خانواده‌اش دارد؟ آخر این روح کوچک و معمولی چطور این چند نفر را با همه‌ی ماجراهای خرد و کلانشان در خود جا دهد و جا برای آدم‌های بعدی هم بگذارد؟