روز هشتم جنگ افسردگی به وجودم برگشته است.

روزهای اول به خودم نگاه می‌کردم، و می‌گفتم چه جالب که انقدر حالم رو به راه است. شاید جنگ باعث شده من آرام باشم.

اما حالا که هم جنگ هست هم افسردگی.

می‌گویند بروید شهرهای دیگر که آرام است، اما اگر برویم به جایی دیگر حتما باید با آدم‌ها و قوم‌وخویش‌ها همخانه شویم، که من دوست ندارم. آدم‌ها افسردگی من را، و حتی خود من را به رسمیت نمی‌شناسند. خودم‌ هم کرم دارم، کنار آدم‌ها دوست دارم سوپر هیرو باشم. بی‌عیب و نقص، مهربان و خوش‌اخلاق و امیدوار و کاردرست...

که خب سخت است.

بستن دست و پای افسردگی سخت است...

حالا افسردگی مثل یک سوال بی‌جواب دوباره برگشته روبرویم نشسته و بوی گند دهانش را توی صورتم فوت می‌کند و عذابم می‌دهد...

می‌خواهم جلوی گریه‌ام را بگیرم... ببینم چه می‌شود.