مامان و بابام آدم‌های مقید و مؤمنی هستن، اونا وقتی عروسی کردن از مسئول آتلیه خواستن از آهنگای مرسوم عروسی برای تدوین فیلمشون استفاده نکنه، و آتلیه، آهنگ پاییز طلایی از فریبرز لاچینی رو روی فیلم می‌ذاره، آهنگی که کلیپ عروسی رو شبیه یه مستند غم‌انگیز کرده... با این حال حالا که بیشتر از سی سال از عمر اون فیلم می‌گذره می‌بینم برام معنا پیدا کرده و من چقدر دوسش دارم. با شنیدنش یاد مامان و بابام می‌افتم. پاییز طلایی برای من یعنی مامان و بابای بچگیم. همون خانم و آقای جوون و بشاش توی عکسا و خاطره‌ها

بابا خودش هم آهنگ‌هایی بی‌کلام رو به یاد ما تو حافظه‌ی فلش‌ش نگه می‌داره. مثلاً یک آهنگ از کلایدرمن رو به یاد من گوش می‌کنه و هر بار که ایشونو می‌بینم دوست داره دور هم این قطعه‌ها رو گوش کنیم، اما من بی‌حوصله می‌گم که نه دیگه بابا حوصله‌شو ندارم... یه کم که می‌گذره متاسف میشم، چون راه‌های زیادی برای خوش‌حال کردن بابا وجود نداره و من به همین راحتی یکی‌شو از دست میدم... بغضم می‌گیره. انگاری بابا، به جای اینکه بابام باشه، کودکیه که نگران شادی و غمش هستم، کودک مستقلی که توقعی نداره اما من دوست دارم ازش مراقبت کنم. اما چرا اینطوریه؟ نمی‌دونم.

با این حال قسمت امیدوارکننده‌ی ماجرا اینه که مطمئنم همه با مامان و باباشون رابطه‌ی ویژه‌ای دارن و این ذات والدگریه که لایه لایه‌ی احساسات ما رو دستخوش تاثیر قرار می‌ده. من حساس به شاد بودن مامان و بابا هستم، شاید یکی دیگه چالش راضی نگه‌داشتن مامان و باباش یا مستقل شدن از اون‌ها رو داشته باشه...
بابا اون حفره تو قلب منه که هیچ کس جز خودش نمی‌تونه پُرش کنه. بیشتر که فکر می‌کنم، به نظر می‌رسه من بابای امروزم رو نپذیرفتم. من بابا رو هنوز همون مرد جوون و لاغر اندام تو فیلم عروسیش تصور می‌کنم که موهای پرپشت مشکی‌شو مثل بچه‌های خوب و درسخون به یه سمت شونه کرده و توی کت شلوار مشکی عروسی داره از ته دل می‌خنده، تو تالار راه میره، با دونه‌دونه‌ی مهمونا دست می‌ده و به ریز و درشت خوش‌آمد می‌گه. بعد می‌شینه روی یه مبل سه‌نفره‌ی طلایی روی استیج و دست‌هاشو تو هم قلاب می‌کنه، اون وقت ساعت طلایی‌ش از زیر آستین بیرون می‌زنه. هنوزم داره می‌خنده و به شعبده‌باز ناشی اون‌طرف صحنه نگاه می‌کنه که سعی داره یک شعله رو روشن کنه. و فریبرز لاچینی با فشردن کلاویه‌های پیانوش در این سکانس قلب من رو فشار میده و می‌چلونه... اون وقته که عصاره‌ی قلبم شبیه اشک از گوشه‌ی چشمم بیرون می‌زنه...

به بابای امروزم میگم بابا آهنگ منو می‌ذاری گوش بدیم؟ میگه نه الان دیگه حوصله ندارم...

پ.ن: ممنون از وبلاگ محترم "گراند الکترونیک اسپادانا" که کمکم کردن پلیر رو روی این پست بذارم.