چند سالی میشه که نشستم تو خونه و هیچ کاری نمی‌کنم. حتی اون‌قدرا خونه‌داری هم انجام نمی‌دم. فقط حواسم هست خونه به فنا نره. در همین حد.

نه درسی، نه کاری، نه رفاقتی، نه ورزشی... این چند سال می‌تونست خیلی پرهیجان پیش بره، اما وضع الان یه ویژگی بزرگ داره و اونم آرامشه.

آرامش اعتیاد آوری که منو از هر قدم جسورانه و سختی باز داشته...

راستش ناراحتم نیستم. البته اگه اکسپلور رو نگاه نکنم و کسی بغل گوشم نیاد بگه: واه واه این چه وضعیه.

چون به خودم امیدوارتر شدم، کودک درونم این فرصت رو برای تمدد اعصاب، برای دریافت محبت، برای برداشته شدن بار مسئولیت از روی شونه‌هاش احتیاج داشت.

حالا ببینیم کی این ایگوی فلان شده زورش برسه ما رو از خونه بفرسته بیرون دنبال کار و بار